Feeds:
نوشته
دیدگاه

آخرین ترانه

به واسطه گرفتاریهای فنی نگارنده با کلمه فشار در فارسی نویسی مجبور به اسباب کشی شدم. از کلمه فشار که امکاناتی فراهم کرد تا میزبان شما باشم سپاسگزارم. همچنین از شما که در این خانه مجازی مهمانم بودید سپاس بی کران دارم. با کلیک کردن این متن به مجازخانه تازه خواهید رفت. هرچند شماری از نوشته های این وبلاگ را در آنجا خواهید یافت اما می توانید این یکی را بایگانی آن یکی یا آن یکی را دنباله این یکی بدانید. آنچه در این اسباب کشی فنا شد دیدگاههای خوانندگان است، عذر می خواهم.  نشانی مجازخانه جدید را هم می توان نیما جم خواند هم نیم عجم.  هر دو مصداق دارد و من هم تعصبی ندارم، راحت باشید. به امید دیدار.

با هفت هزارسالگان  می گفت که زمانی که طفلی مکتبی بوده ناظمی داشته اند که دوست نداشته است کسی در فاصله کلاس تا حیاط چیزی بخورد. دفترچه ای داشته است آقای ناظم، جدول بندی شده. در ستون نخست حتما» نام و نام خانوادگی دانش آموز را می نوشته و مقابلش سو پیشینه کیفریش را. عنوان مجرمانه ای که برای این فعل پلید و معصیت آلود گزیده بود چنین چیزی بوده است: اکل طعام در مناطق ممنوعه.

تصور پسربچه تخسی با دهان لب ریز از کاهو، گوجه، خیار شور، کالباس خشک و  لب و لوچه ای آغشته به سس مایونز چندان تداعی کننده ترکیب ملا وار اکل طعام نیست همانطور که با هیچ لیمیا و شعبده کلامی-منطقی-فلسفی-هرمنوتیک نمی توان راهروهای دبستان پسرانه را مناطق ممنوعه نامید. عقل سلیم و ممیز البته تشخیص می دهد تفاوتی ماهوی بین لمبادن ساندیویچ و اکل طعام وجود ندارد. همان عقل ممکن است برای پاکیزه نگه داشتن راهروها از دبستانی ها بخواهد که خوراکیشان را در حیاط بخورند. ممکن است با تحکم بیشتری این کار را ممنوع کند، اما می داند که با تغییر عنوان حتا به نشر اذهان به قصد تشویش اکاذیب عمومی یا نگهداری ترافیک محرمانه یا اخلال  در اسناد، نه راهروها تمیز می مانند نه کودکان فرهنگ می آموزند. گرفتاری آقای ناظم اضافه بر ذهنی احتمالا» تعطیل و زبانی حتما» افلیج، آن بوده است که نامبرده نمی توانسته است در پایان سال تحصیلی صدمی از نمره انضباط کسی بابت خوردن ساندویچ کم کند.

استفاده از کلمات قلمبه سلمبه همیشه برای بخشیدن اعتبار کاذب به امری ذاتا» بی اهمیت نیست و نیز تبعات عمل مجرمانه در قلمبگی نام اختیاری چندان مدخلیتی ندارد. انفجار چند هزار لیتر بنزین با کثیف شدن راهروی دبستان متفاوت است. سیگار کشیدن روی دریاچه ای زیر زمینی از مواد محترقه هم خلاف قانون است هم مغایر با مسولیت اخلاقی. فارسی زبانان بسیاری هستند که سیگار، پیپ و قلیان می کشند اما هیچکدامشان دخانیات استعمال نمی کنند.( بر اساس استعمال دخانیات اکیدا» ممنوع می توان زین پس به جای ترکیب نارسای اداره دخانیات گفت سازمان اعمال دخانیات یا حتا سیگارفروش را معامل الدخانیات خواند.) بر خلاف اکل طعام در مناطق ممنوعه، چه کسی در پمپ بنزین سیگار کشد چه دخانیات استعمال کند نتیجه اش یحتمل انفجار و در پی آن کباب شدن خلق الله است تا شعاع مثلا» ده کیلومتری. استعمال استعمال دخانیات اکیدا» ممنوع  به جای جمله  مودبانه لطفا»سیگار نکشید مناسبت خاصی ندارد. شاید مبدع آن عبارت معوج نمی خواسته جماعتی که نازل به دست مشغول پر کردن باک اتومبیلهایشانند هوا برشان دارد و یه وقت احساس خاله – خال زادگی کنند.

ادب متکلفانه از جمله دلایل استفاده از واژگان قلمبه است. برای این گونه واژگان نامی قلمبه گزیده اند: حسن تعبیر. چندین سال پیش ناگهان برآن شدند تا به جای حسن تعبیرکهنه هتک ناموس به عنف بگویند تجاوز جنسی. چند سالی بعدترش جنسی را انداختند. بعدش کلا» گفتند آزار و اذیت. منتها تصویری که از این ترکیب به ذهن می آمد چنین چیزی بود: چهار نفر دکل، دخترکی را از خیابانهای تهران می ربایند و به بیابانهای قریه بهنام پازوکی می برند و او را در حالی که دهان و دستهایش را بسته اند به خرابه ای می کشانند. روی زمین می نشانند و او را دوره می کنند. یکی از غیور مردان می گوید:» دماغشو! هی یه چه گنده اس.»  در نتیجه جنسی پیروزمندانه به جایگاه از دست رفته اش بازگشت. پس از چندی که مردم خوب متوجه شدند، جنسی مذکور را دوباره انداختند. وقتی افراطی ادب می ورزیم گهگاه کلاممان نامفهوم می شود. به کار بردن آزار و اذیت به قصد نامیدن جنایتی که بر انسانی رفته است و تجربه هولناکی که او از سرگذرانده، ممکن است به نظر خودمان مودبانه بیاید اما در حق کسی که خاطره آزار و اذیت احتمالا» چنانش از مدار زندگی عادی بیرون افکنده که امید بازگشتی نیست، نه تنها مودبانه و منصفانه نیست بلکه می تواند جنایت دیگری باشد. از کسی که زیر تریلی رفته است حتا محض تمسخر نمی پرسند:» نیش زنبور خوب شد؟»

 وقتی زیادی مودب می شویم، ممکن است مجبور به بی ادبی شویم در جای دیگری. در قانون مجازات اسلامی (مخففش: قما) بیست و پنج ماده به قذف اختصاص داده شده است. مقنن قذف را اینگونه تعریف کرده است: نسبت دادن زنا یا لواط به شخص دیگری(ماده 139). بعد از چند ماده هرچه توضیح می دهد خواننده لابد متوجه نمی شود در نتیجه می گوید:»هرگاه کسی به قصد نسبت دادن زنا به شخصی مثلا» چنین گوید (زن ق ح ب ه) یا خواهر ق ح ب ه یا مادر ق ح ب ه …. (ماده 144).

 همان مقنن در ماده دیگری می گوید:» هرگاه زنی و مردی که بین آنها علقه زوجیت نباشد، مرتکب روابط نامشروع یا عمل منافی عفت غیر از زنا، از قبیل تقبیل یا مضاجعه شوند، به شلاق تا نود و نه ضربه محکوم خواهند شد….»(ماده 637) دکتر ایرج گلدوزیان در نخستین حاشیه اش بر این ماده می نویسد:»مضاجعه به معنای همبسترشدن و تقبیل به معنای بوسیدن است.»* ترجمه انگلیسی حکم فرضی صادره به استناد این ماده ممکن است چنین چیزی باشد:

He was sentenced to 60 lashes on kissing charges

که کمتر یادآور حکمی حقوقی است تا تن بندهای چرمی و شلاق و مردمانی عضلانی و نیمه برهنه که در جستجوی تنوع از کلبه عشق و معاشقه به دارالتادیب خشم و شهوت کوچیده اند.

در مثالهای بالا از قلمبگی زبانی، نخستین و فرجامین نمونه از جهاتی مشابه اند. در هر دو، عملی که ذاتا» عادی است (خوردن و بوسیدن) به اسبابی (پاکیزگی راهرو و نبودن علقه زوجیت) نادرست شمرده شده اند. گوینده که می داند نه می تواند کسی را با کلمات خوردن و بوسیدن بترساند و پرهیز دهد و نه می تواند مرتکبان را به آن دلایل مجازات کند از واژگان قلمبه استفاده می کند. هدف نهایی البته بازدارندگی است. پدیده های اجتماعی همیشه خاصیتی نردبامی ندارند که با شکستن پله اول، کسی دیگر بالا نرود. گهگاه الاکلنگ اند. این ور را پایین دهید از آن ور می زند بالا. برای برخورد با آب همیشه لازم نیست از فن سدسازی بهره گرفت، گاهی بد نیست  رفتار آب را در ظروف مرتبطه مطالعه کرد. اگر بکوشیم آسمان سحر لاجوردی شود، ناچار در تیره شب بی ستاره خورشید خواهد دمید.

 _______________________

*:گلدوزیان،ایرج. محشای قانون مجازات اسلامی. مجمع علمی فرهنگی مجد. چ دوم .تهران 1382 ص 349

مهدی سحابی امروز صبح در پاریس به علت ایست قلبی در گذشت.

untitled1

 کندمش این عقل درد انگیز را

مرحوم علامه علی اکبرخان دهخدا در لغت نامه به نقل از آنندراج می نویسد:

دندان از بن برکندن ، دندان به کام شکستن. کنایه است از نهایت ذلیل و رسوا کردن و مغلوب و زبون گردانیدن:

کدام حادثه دندان نمود با تو به عمر

که صولت تو ز بن  بر نکند دندانش

هیچی فک مبارکمان  را جراحی نمودند عاقبت عقل نهفته مان  پس از بریدن استخوان فک هویدا شد.

بیت:

عقل من هویدا شد                           عقل من هویدااااااااااااااااااااشد 

 نتیجه آن شد که دندان عقلمان را از بن بر کندند هم ناقص عقل شدیم هم  نهایت رسوا. به تمامی معانی سرویس شد دهانمان. حالا یک هفته هم استعمال دخانیات اکیدا» ممنوع است.

جنگ نعلین و ورنی به نبرد پوتین و کتانی تبدیل شده است. تیم بوکسورهای سنگین وزن حتما» بازنده از زمین  فوتبالی بیرون  خواهد رفت که آن طرفش  تیم فوتبال بانوان ایستاده. پاسخ کسانی که متمدنانه و مودبانه اعلام وجود می کنند را با فحش خواهر مادر نمی دهند. مرد عضلانی با کلنگ هم نمی تواند دو دو تا را پنج کند، چرا که وقتی کسی چیزی را دانست دیگر نمی تواند نداند. مردم اجتماع کسانند که حالا چیزی را دانسته اند.

 

چگونه شاعران می توانند همه چیز را با کلماتی چنین بی رحمانه اندک بگویند؟

Comme si nous nous trouvions a la veille d’une improbable

Catastrophe au lendemain d’une impossible fete

Alain Joufroy

 

چنان بود كه گفتي در آستانه فاجعه‌اي نا محتمل ايستاده‌ايم.

 در فرداي ضيافتي نا ممكن…

از پوست انداختن فوئنتس برگردان فارسی عبداله کوثری.

ان درز

 می دانم که سخت است اما مهربانی کنید و بالاغیرتا» این چند سطر را بخوانید: همه ما حکایت آن پیرمردی را شنیده ایم  که در بستر مرگ٬ با صدایی که از لرزش آن پیدا بود که آخرین جرقه های آتش زندگانیش رو به خامشی است٬ پسرانش را فراخواند. پسران ماتم زده٬ که اندک اندک خود را آماده سوگ مرگ مردی می کردند که بدیشان زندگی بخشیده بود٬ پیش رفتند. آه که آخرین وداع چه تلخ است و دشوار. راستی را چرا این کوزه گر دهر چنین جام لطیف می سازد  و باز بر زمین می زندش!!؟ پدر پیر مهربان حتی در آن ساعت صعب از تربیت فرزندانش غافل نبود٬ اندکی از عفریت مرگ٬ که  بسان ببری می خواست بر غزال گریزپای عمر یورش برد٬ استمهال کرد. آنگاه که دهان گشود جز انعکاس قهقهه مرگ٬ دیگر نجواها به سختی مسموع می افتاد. نالان  گفت:(( فرزندانم! اینک که جرس فریاد می دارد که بر بندیم محملها! می خواهم شما را نصیحتی  کنم که فردا در غیاب من  پشتیبانتان باشد تا در مقابل شدائد و دشمنان همواره پیروز باشید!!))

آنگاه به هر کدام از پسرانش که تلخ می گریستند تکه ای الوار داد و از آنها خواست که آن را بشکنند. به طرفه العینی الوارها شکسته شد. سپس پدر به هرکدام دسته ای الوار داد و دوباره امر خود را تکرار کرد. پسران به گوش اطاعت شنیدند و با سیمایی مشابه سیمای جهان پهلوان حسین رضازاده به هنگامی که سیصد من تبریز آهن آلات را بالای سر می کشد٬ بلادرنگ دسته های ضخیم الوار را شکستند. پیرمرد فریاد زد که:(( می خواهم اندرزتان دهم٬ نشکنید ای سگ پدران!!))

 این حکایت به ما می آموزد که قلچماقانی که یک دسته الوار را به راحتی می شکنند احتیاجی به نصیحت ندارند همانگونه که از متحد بی نیازند. قصد پیرمرد از موت٬ نصیحت فرزندانش بود. در چنین حالی  به جای استمهال٬ فرجام خواهی تقاضایی محکمه پسند است. نکته آخر آنکه در سرزمینی چون ایران با سابقه ای غنی ازپدرکشی و فرزندکشی٬ سگ پدر گفتن به چنین هیولاهایی شوخیش هم خوبیت ندارد٬ ولو که مرتکب خود٬ پدرشان باشد و همینطوریش هم در شرف نزع.    

  بسیاری از ایرانیان مانند آن پیرمرد می میرند برای نصیحت کردن. دوفوشه کور(1) در سرآغاز اثر درخشانش٬ اخلاقیات به فارسی می نویسد:(( من از نخست کشش دوستان ایرانیم را به پیام اخلاقی می شناختم. شاهکارهایی چون کلیله و دمنه یا سرالاسرار را ما مدیون این مردمانیم. هم امروز نیز٬ قسمت اعظم خطبه های نماز جمعه قم و مشهد را اندرزهای اخلاقی تشکیل می دهد.))

دوفوشه کور در کتابی ششصد و بیست و هفت صفحه ای به  مفاهیم اخلاقی در ادبیات فارسی  فقط از سده سوم تا هفتم هجری می پردازد. طبعا» شمار بسیاری از این صفحات به اندرز و اندرزنامه تخصیص یافته. بیشترین اوراق میراث مکتوب فارسی میانه زردشتی نیز صرف اندرزنامه ها شده اند. کار شهوت نصیحت گهگاه به جاهای جالبی می رسد. امیرخسرو دهلوی در مجنون و لیلی خود فرزند هفت ماهه اش را نصیحت می کند.

 بی آنکه بخواهم مرثیه برای گذشته فنا شده بسرایم٬ باید بگویم که همه این اندرزنامه ها یا اثر آدمهایی اند بزرگ یا منسوب به آنها. بیشتر اندرزها نیز برآمده از تجربه و خرد جمعی اند. ممکن است در این روزگار ملال آور به نظر آیند اما از چند جهت مهم اند. نخست آنکه اطلاعات بسیاری به دست می دهند از وضعیت اخلاقی جامعه ایران در زمان نگارششان. به ویژه آنکه عبید با طرح مذاهب منسوخ و مختار در رساله اخلاق الاشراف راه سپیدخوانی را هموارتر کرده است. دوم آنکه این متون معمولا» حاوی اطلاعاتی زبان شناختی اند. سوم آنکه حتی گهگاه اندرزهای کارآمدی در آنها می توان یافت٬ گویی اصولی علمی و جهان شمول را بیان می کنند. چهارم آنکه شماریشان از شاهکارهای ادب فارسی اند. و در آنهاست منافعی دیگر.

اندرزنامه ها از دیرباز موضوع شوخی نیز بوده اند و کسانی بر آنها نقیضه (پارودی) نوشته اند. معروفترین  رساله مستقل از این دست به گمانم رساله صد پند عبید باشد. دیوان حافظ نیز سرشار است از پندهایی که جوانان از جان دوستتر دارند.

گهگاه نیز اندرزنامه ها نشاندهنده دگرگونیهای حیرت آور فرهنگی است. در میان خرده فرهنگ متجدد/مستفرنگ٬ هستند پدرانی که رموز معامله با پریان را به پسران تازه بالغشان بیاموزند و کمک کنند که پسر راهی را که پدرش به صدبار فتادن و شکستن درنوشته٬ به سلامت و سعادت طی کند. اما تصور پدری که پسرش را آنچنان که در قابوسنامه می بینیم چنین پند دهد که:(( از زنان و غلامان٬ به میل خویش به یک جنس مدار تا از هر دو گونه بهره مند باشی…)) از مقوله  محالاتی است که فرض آنها نیز کمابیش محال است. تازه تقویمی مانند این تقویمها(2)٬ آنهم دو رو ٬بنویسد برای شاخ شمشاد که جان پدر٬ تابستان آقایان٬ زمستان بانوان.

 از زمان آذربادمارسپندان که اندرزنامه اش از دوره ساسانیان باقی مانده تا سلطنت ناصرالدین شاه٬ آهنگ زندگی ریتمی آرام و کم فراز و فرود داشته است. اگر مردم از ایلغار نورسیدگان جان به در می بردند٬ تفاوت دوران کهن و تازه در زبان و لهجه حاکم بوده است و الا رعیت همان بوده است که بوده٬ چه حاکم چیش پش باشد چه سنجر. جای هرکس مشخص بوده و سرنوشت آدمیان از پدر به پسر تفاوتش خلاصه در ابن فلان و ابوبهمان. سواد هم که آشکار است. چنین رمه هایی را می شد نصیحت کرد. به ویژه آنکه ناصح سوادی داشت و لابد بصیرتی بیش از خلق الله.

  چندی پیش نگارنده ناگاه چهره یکی از بستگان بسیار دور را در محل کارش بازشناخت. ناچار جلو رفت و با ذکر نام آن بانوی پا به سن گذاشته سلامی داد و به جای خودش بازگشت. آن خانم پس از چندی پیش آمد و عذر خواست و هویت نگارنده راجویا شد. پس از استماع مشخصات سجلی٬ بلافاصله٬ جدا» بلافاصله رگبار نصیحت٬ ناجوانمردانه و لاینقطع باریدن گرفت. بانو چون شنیده بود که نگارنده در شرف فرار مغزهاست وظیفه ملی میهنی خود پنداشته بود که بخت برگشته را به راه سیخکی بازخواند. نگارنده ٬از این همه دلسوزی هیجان زده٬ پرسید که آیا  ناصحه از رشته تحصیلیش آگاه است یا خیر. سرکار جواب دادند که :((البته شما و کالت می خوانید.))  وکالت را نمی خوانند٬ آنچه خواندنی است حقوق است. اما گرفتاری تنها این نبود. دو سال است که درس وکالت من تمام شده و مشغول به تحصیل در رشته ای دیگرم. متذکر شدم که ایشان نه چهره مرا می شناسد نه رشته تحصیلیم را می داند بهتر است که این معامله را به در دکان دیگری برد. از جمله اسرار مهم آدمیان در کهنسالی٬ سال تولد است. اگر ممکن می بود٬ آن خانم٬ بعید است در مقابل وسوسه شورانگیز کسر سه دهه از عمر سپری شده اش مقاومت می کرد. در چنین شرایطی حفظ حرمت افراد به مناسبتی اتفاقی و خارج از اراده مانند زایچه٬ عاقلانه نیست. معقول آن است که به آدمها٬ فارغ از رنگ پوست و مویشان احترام بگذاریم. البته باب دفاع مشروع همیشه مفتوح است.

یک بار نیز همراه آدمکی٬ از شبی تابستانی در آمستردام لذت می بردیم. لب یکی از کانالهای شهر نشسته بودیم و رو به کانال. پشت سرمان آمستردام٬ دیگ شهوت٬ می جوشید. اوقاتی خوش بود. از زیر پایمان قایقها می گذشتند. چراغ الکلی شب درونمان را روشن کرده بود. چشمم به قایقی افتاد که مسافرانش دو زوج عاشق پیشه بودند در آغوش یکدیگر لمیده. بساطشان هم که به راه. من هیچگاه به داشتن عاطفه شهره نبوده ام. احتمالا» تحت تاثیر چراغ الکلی و طعم ملس شبی تابستانی در سرزمینی شمالی٬ حماقت کردم و خوشا به حالی برای ملوانان اقیانوس عشق فرستادم. آن آدمک که هم سال من بود و چون من مجرد٬ بعید هم می دانم که خداوند در تقسیم فهم و تجربه میان ما دو نفر به غیر مساوات رفتار کرده باشد٬ با ترفندی حیرت آور که به تردستی و لیمیا ماننده بود حمله ای بنیان کن آغازید که آقا ول کن این حرفها را. عشق کودومه؟ خر نشی زن بیگیری وا. زن وباله. هرچند که نه رایی دارم  اندر با ب نکاح و نه تعصبی٬ اراجیف خاخلملنگانه آن آدمک که در بهترین حالت تکرار دری وری های بی مزه جمعهای حاج آقاهای چند زنه بود بی آنکه اندک نشانه ای از اندیشه و آگاهی در آنها هویدا باشد٬ بیشتردر نظرم  به جفنگنامه هایی الکترونیک می مانست. جفنگنامه هایی که گاهی همان بلایی را سر شما می آورند که شما را نه در مقام مفعول٬ که در مقام فاعل برای همان کار به رومانی یا یونان فرامی خوانند. البته به حرمت همسفری٬ آن آدمک پاسخی که گرفت چیزی بود در این مایه ها که این گفتگو درخور مجالی دیگر است٬ هرچند کثافت زد به شب نیمه تابستان و رویایش.

تا همین چند وقت پیش٬ سر هر کوچه برادری عیار می ایستاد کت به دوش و زنجیر چرخان. پاییش را هم که حتما» به درختی تکیه می داد. گهگاه با صدایی ته گلویی گذرندگان را دعوت می کرد:((بفرما آق متقی.)) یک سوال می توانست این باشد:((برادر تو خودت کجایی که من بفرمام؟ تو اون ور درخت من این ور؟)) کسی بفرما می زند که یک زیلو داشته باشد دست کم و یک استکان چای٬ گیرم جوشیده.  آن آدمک البته نمی دانست که آیا من قصد ارتکاب عمل مجرمانه دارم یا نه. کما اینکه دقیقا» مثل من٬ به تجربه شخصی درسی در باب نکاح نیاموخته بود.

می دانم اینچنین٬ شهروندان غیرنظامی را زیر آتش سنگین پدافند گرفتن کار شایسته و پسندیده ای نیست اما وقتی که این معصومانی که همگی صرفا» نیت خیر دارند و صلاحمان را می خواهند تبدیل به شبه نظامیانی طالبانی می شوند تا خشتک پای خر بکشند و به قصد آسیب به روان و اخلال در شبکه اعصابتان دست به عملیاتی سایشی- فرسایشی- تخریبی-تروریستی بزنند٬ اوضاع اندکی متفاوت می شود. برای اینکه کسی بتواند دیگری را نصیحت کند٬ اقلش باید قربانی اش را بشناسد. دیگر آنکه از موضوع آگاهی داشته باشد٬ حال به تجربه یا مطالعه. مهمترین شرط آن است که بی نوا رضایت داشته باشد از نصیحت شنفتن. در دیگر موارد٬ نصیحت گفتن٬ بیشتر به هتک ناموس می ماند آن  هم به عنف. در چنین شرایطی دفاع٬ البته مشروع است. در ضمن چاه من همین وبلاگ است. گهگاه ناچارم سری فروکنم و گله ای کنم از ابنای روزگار. می بخشیدم.

 در این زمانه که به عدد آدمها سرنوشتها گوناگون است و آینده٬ نه جاده مالرویی پاکوب گذشتگان که سنگلاخی است مه گرفته که راهها در آن ادامه خود را در تیرگی رها کرده اند امکان راهنمایی عملا» منتفی است و بهتر است که از خودگذشتگانی که برای نصیحت کردن می میرند٬ از درگذشتن درگذرند. ناصحان می کوشند که مونولوگ خود را دیالوگ جلوه دهند. جملاتی نظیر:((نظر شما برای خودت محترم اما اشتباه می کنی.))  مشکل آفرینند چرا که وجود و شعورطرف دیگر را انکار می کنند.

در این روزگار که تفاوت ادب و بی ادبی٬ فرهنگ و بی فرهنگی گهگاه مانند عنوان این متن به فاصله بین دو حرف بسته است٬ اندرز من به شما آنکه از اندرز دادن بپرهیزید چرا که هیچ کس درست نمی داند که درست کدام است و نادرست چیست.

__________________________________

 

Charles-Henri de Fouchecour .1

مشخصات کتاب دوفوشه کور از این قرار است: دوفوشه کور٬ شارل-هانری.اخلاقیات. محمد علی امیرمعزی٬ عبدالمحمد روحبخشان. مرکز نشر دانشگاهی و انجمن ایرانشناسی فرانسه در ایران. تهران. چ اول.1377

2 .سمت راست، ستون پیدا  و  پنهان، هفتمین مطلب.

 

 انسان با کشتن زندگی می کند٬ و نوعی حس گناه با این عمل همراه است. … حیواناتی که من کشته ام  نیز باید به بقا ادامه دهند. …تا آنجا که از زندگی بیشه نشینان و رابطه بومیان امریکا با بوفالو اطلاع داریم٬ این رابطه بر احترام استوار است.  جوزف کمبل.

 

 

کاین برکه جایگاه فساد است و نام اوست / بنگاه فسق و جای زنا٬ مرکز شقا

دار فریب و خانه جور و سرای کفر / بنگاه جهل و حوزه کذب و در ریا

این ابیات ظاهرا» باید در وصف یک جای خیلی خیلی بدی باشد مثل کارتاژ باستان یا آمستردام امروز.  اما اینها از آخرین ابیات قصیده غوکنامه ملک الشعرای بهار است. بر پیشانی این قصیده نوشته اند: (( این قصیده را بهار در تابستان سال 1310 در هجو و مذمت غوکهایی سروده است که استخر خانه اش را مامن ساخته بودند. در اقتفای قصیده لبیبی است و بیتی از آن را تضمین فرموده است.)) آن ابیات توصیف برکه غوکان است. قصیده این گونه آغاز می شود:

بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا / خامش٬ گرت هزار عروسی ست٬ ور عزا

ای دیو زشت روی٬ رخ زشت را بشوی / ورنه در آب جوی مزن دست و پا

آن غوک سبزپوش بر آن برگ پیلگوش / جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما

چون زاهدی عنود٬ به سجاده کبود / بر کرده از سجود٬ سر و روی با خدا.

ملک سپس نزدیک سی بیت در باب غوک از دیدگاه جانورشناسی می سراید. در این بین حتی قورباغه بی نوا را روانکاوی نیز می کند:

زان پس مراد و بویه جفت آیدت بلی / اشکم چو گشت سیر٬ دگرکون شود هوا

و حتی  حسد را در نهاد قورباغه می یابد:

زان پس حسد بری چو ببینی که غوک نر / بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا

…تدبیرها کنی و به خود شکلها دهی/تا آیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا

بهار پس از مقایسه بشر و قورباغه٬ در انتهای این پنجاه بیتی که در مذمت غوکان در کمال فصاحت و فخامت و سلاست سروده آرزو می کند که ای کاش غوک لعین را روا یا ناروا زیر پا فکند. ملک طبیعت را دوست داشت: باغبان و عشق باز (کفترباز) بود. اما استعمال زنا٬ حسد٬ کفر٬ شقاوت و  فسق در وصف موجودی که عکسش را می بینید٬ اندکی بی انصافی است.

 

frog

 

پلوتارک  در باب تفاوت رشک و نفرت پس از آن که بر خلاف بهار  مدعی می شود  که رشک را تنها می توان در نهاد آدمی یافت٬ نمونه هایی  را از نفرت آدمیان از جانوران می آورد:

(( مغان پارسی موشها را می کشتند چرا که خودشان از آنها متنفر بودند٬ و (گمان می کردند که)

ایزدشان از این جانور متنفر است.))

کهنترین نمونه ای که از جانورکشی ایرانیان در اروپا ثبت شده است به تواریخ هرودوت بازمی گردد. در تفاوت میان کاهنان مصری و مغان ایرانی می نویسد که مصریان از کشتن آفریدگان  جز آنچه برای قربانی است شدیدا» پرهیز می کنند، در حالی که مغان جز آدمی زاد و سگ٬ هر آفریده دیگر را با دستان خود می کشند. منظور ازهر آفریده دیگرموجوداتی اند موسوم به خرفستر Av.Xrafstra .  پلوتارک نیز در تشخیص مناسبت این دشمنی خطا می کند. ایرانیان شماری از جانوران را آفریده اهریمن می دانستند. جهان در دیدگاه ایشان آوردگاه نیک و بد بود، در نتیجه خرفسترکشی در نظرشان جنبه ای از نبرد کیهانی و نیز فریضه ای دینی بود.

از گایثیاس تا همین اواخردر  بیشتر سفرنامه های فرنگیان٬ اشاراتی به جشن بزرگی به همین منظور آمده است. آنها حیرت زده می گویند در روزی خاص (جشن آرمیتی٬ احتمالا» اسفندگان) ایرانیان همگی بیرون می آیند و قتل عامی راه می اندازند. قربانیان خشم ایرانیان٬ کرپوک٬ چلپاسه٬ یزمجه٬ غوک و مار است.

در ارداویرافنامه فصل شصت می خوانیم که روان مردی را در دیگی کرده اند و می پزند. پای راستش از پختن معاف  است. علت: (( با میل به شهوت و با بدی به سوی زن شوهردار بسیار رفت.  همه تن او بزهکار بود و با آن پای راست٬ وزغ و مور و و مار و گزدم و دیگر خرفستران را بسیار زد و کشت و نابود کرد.))

 دوستم زیتون از جدلی حیرت انگیز که میان او و یه بنده خدایی در گرفته بود می گفت. موضوع جدل اشرفیت انسان بود. در نقل قولهای غیر مستقیم  حریفش٬ آمیخته ای از رشک٬ نفرت و نوعی احساس رقابت نسبت به دیگر موجودات به ویژه جانوران هویدا بود. از آن نوع احساساتی که کودکان نسبت به خواهران و برادران خود در خردسالی دارند. یا آن گونه که فروید مثلا» در باب عقده ادیپ می گوید نسبت به والد همجنسشان.

تصویر سگ مفلوک و گری که آزارش تفریح کودکان است هنوز در بیشتر روستاهای این صفحات دیده می شود همچنان که اعلان گوسفند با قصاب در حالیکه زیر آن نوشته اند زنده بی آنکه مشخص شود زنده اشاره به قصاب است یا گوسفند و نیز پلاکهای خونین اتومبیلهای جدید از  سرسختی انسان آریایی شهرنشین در جانورآزاری حکایت می کند. شکار نیز هنوز از تفریحات  روستایی و شهرنشین است. حاج آقایی چند روز پیش سر کلاسی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران از اینکه بنده خداهایی اسم حشره ای را برای فرزندانشان می گزینند ابراز شگفتی کرده بود. به بیان خودش تعجبم. مرادش البته پروانه بود.  از هرودوت تا بتی محمودی از این قتل عام شگفت زده بوده اند.

شخصا» پدری را دیدم که کودکش را در عاشورای چند سال پیش کول گرفته بود تا کاکل زری بهتر بتواند صحنه قربانی کردن یک نفر شتر را ببیند. گویا از معدود مواردی که تمام خرده فرهنگهای این مرز پرگهر سر آن توافق دارند همین خشونت است. به موجب  یکی از مصوبات سال 1324 مجلس شورای ملی کسانی که پرندگان یا دامهای زنده را آویزان حمل کنند یا به طور آویزان نگاهدارند به دو تا پنج روز حبس و ده تا پنجاه ریال جریمه محکوم می شدند. بوده اند البته ایرانیانی چون زردشت٬ مانی و هدایت که مخالف حیوان آزاری باشند. دو تای آخر گوشت نمی خوردند.

این گونه نفرت عنان گسیخته ممکن است از حیطه حیوانات به جاهای دیگری بکشد. بیشتر دشنام های فارسی بر سه محور استوارند: اشرفیت انسان بر حیوانات٬ برتری های قومی-نژادی و تبعیضات جنسی. تقسیم جهان به ما و آنها و نه ما و شما٬ نشاندهنده کراهت مقسم است از یافتن راه حلهای نه چندان نهایی و نشان جمود ذهن و نوزاذ مرگی اندیشه اش است. کسانی جهان را به انسان و طبیعت٬ مردم را به ما و آنها٬ جنس موافق و مخالف تقسیم می کنند. گهگاه این تقسیم بندی ها در هم تداخل می کنند. حبیب اله نوبخت مبدع فیلزفی فازلیسم٬ جدا» حیوانات و گیاهان را به نژادهای آریایی و سامی تقسیم می کرد: ((  دودمان شیر و عقاب و اسب در حسن ترکیب و در صفات تکبر و غرور و جنگجویی که گونه های دیگری هستند با دودمان تویتونی (نورد) و گرمنی و انگلیسی و پارسی (هخامنشی) متفق و متحد می باشند. … نبات آریر(آریایی) و حیوان آریر و انسان آریر در کلیه صفات روح و در کلیه صفات جسم یعنی در نظم نژادی با یکدیگرمتحد و یگانه اند. …. البته خر را که یک حیوان سامی است دیده اید که چگونه لنج و لوچه خود را بهنگام نهیق از هم می گشاید  و تمام بدن او در این هنگام حرکت می کند.)) پذیرفتن جهان و مردمان چونان موجوداتی برابر و دارای حق بی هیچ احساسی از نفرت یا عشق از  پیش شرطهای مدنیت است.

پدرم از عشق من به جانوران به نوع دوستی تعبیر می کند. جمله ستون کناری این وبلاگ از جویس با تغییری در باره من صادق خواهد بود: کابوس تاریخی است که زندگی من در آن می گذرد. بیش از یک دهه است که کابوس همدم شبهای من است، در نتیجه خوابی آرام و بی رویا برای من در حکم کیمیاست. وقتی در اواخر مهرماه علاوه بر کابوس باید وزوز شبانه پشه ها را تحمل کنم آرزو می کنم ای کاش این عشق کلاسیک دو طرفه بود نه مصداق این بیت حافظ:

تو را می بینم دردم زیادت می شود هر دم

مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم

 _________________________________________

نقل قول ابتدای متن از قدرت اسطوره حوزف کمبل ترجمه عباس مخبر نشر مرکز٬

ابیات بهار از مرغ سحر٬ منتخب اشعار ملک الشعرای بهارا نتشارات سخن٬

متون مربوط به یونان و روم باستان از کتاب زیر:

The Tradition of The Magi by Albert de Jong

ترجمه ارداویراف نامه از متن ژینیو با برگردان فارسی دکتر ژاله آموزگار٬

 

نوشته نوبخت از فلسفه فازلیسم فیلزفی حبیب اله نوبخت چاپ روزنامه پارتیزان سال 1323 گرفته شده است.

اگر به نشانی دقیق تری احتیاج دارید به آدرس سمت راست این صفحه ایمیل بزنید.

                                                                                                                                                                                                                                                                                           برجمال تو چنان  صورت چین حیران شد

 که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند. حافظ

 

سابقه دیوار نویسی به پیش از اختراع دیوار می رسد. نئاندرتالها بر دیواره غارهایی که مسکن مهرشان در نتیجه ضامن بقای خودشان و نسلشان بود، نقاشی می کردند. احتمالا» مخاطب این دیوار نویسیها نیروهای مرموز و نادیده فراطبیعی بوده اند.

قرنها بعد و پس از اختراع خط، کتیبه ابداع می شود. مهمترین و معروفترین کتیبه ایرانی کتیبه بیستون است. حتی تا آن زمان مخاطب اصلی دیوار نویسی همان نیروها بودند. بیستون یعنی جایگاه خدایان. ارتفاع این کتیبه از سطح زمین نیز  موید این نظر است. هرچند لابد هستند وطنشیفتگانی که ارتفاع کتیبه را برهان قاطعی بر بلندی حیرت آور انسان آریایی بدانند یا تیزچشمی شگفت افزای نیاکان عالیجاهمان. هر یک از این دو موهبت طبیعی در اختلاط با تازی و ترک لابد از کفمان رفته. داریوش البته سه دسته مخاطب را در نظر داشته: خدایان، مردمان، آیندگان.

ارتفاع هیجان انگیز و کتیبه وسوسه کننده، یک نظامی انگلیسی را بر آن داشت تا از دیواره کوه آویزان شود و متن کتیبه را رونویسی کند. او تقریبا» همزمان با گروتفند رمز خط میخی را گشود. نام این افسر جدا از این، در جای دیگری نیز ضبط شده است: هنری راولینسون بر دروازه ملل تخت جمشید نامش را به یادگار حک کرده است. مخاطبش لابد دل خودش بوده.

بشر هنوز سرسختانه به دیوارنویسی وفادار مانده است.  با گسترش شهرها مخاطبان دیوار نویسی نیز گسترده شدند. چند کوچه آنطرفتر از اینجا، روی دیواری نوشته اند: تولدت مبارک. زمانی نیز روی دیواره دور برگردان نمایشگاه در بزرگراه چمران کسی نوشته بود: تیرداد نرو. یادگارهای عشق های جوانی یا سفرهای مجردی را در همه جا میتوان دید. در جنگلهای مدوبن چالوس، اون نوک کوه روی درختی با میخ نوشته اند: شهره دوست دارم.

تولدت مبارک و تیرداد نرو مخاطبی خاص دارند. اینکه روی دیوارهای شهر نوشته شده اند به سه  سبب بوده احتمالا» : یا مخاطب موبایلش را جواب نمی داده یا نویسنده می خواسته مخاطبش را غافلگیر کند یا هر دو. دیدن چنین جملاتی بر چنین جاهایی احتمالا» احساسات مخاطب خاصش را تحریک می کند. سینه دیواری که نام ما بر آن آمده یا روز پیدایشمان را تبریک می گوید هم نشاندهنده خلاقیت وهم ارادت نویسنده به ما است. شهره مذکور احتمالا» در آن ارتفاعات حضور نداشته. اگر بود کارهای مهمتری داشتند حتما»، تا ثبت عشق بر تنه توسکا. شهره جان یحتمل هیچگاه ابراز عشق خاطرخواهش را نخواهد دید. تا بله بگوید و هفت شب و هفت روز عروسی بگیرند و مادرزن سلام بروند از پاتختی، درخت مسکین را یا قاچاقچیان فرستاده اند توی شمینه ویلاها یا  آنقدر قد کشیده که شهره بدون چشم مسلح نمی تواند یادگار عشق آقاش را ببیند. بیماری  طبیعت ستیزی (وندالیسم) در این صفحات اپیدمیک است ظاهرا».

گهگاه دیوارها حاملان پیامهای محبت آمیز نیستند. چند کوچه ای آن طرفتر از تولدت مبارک، بر دیوار عباراتی نوشته شده است که بازگفتنش چندان مناسب نیست. حالا که اصرار می فرمایید میگویم: …….. پدر……. کله…..مال مردم خور……… … …. … دزد…. یکی از این چند نقطه ها نام خانوادگی کسی است. نویسنده به آن آقا می گوید که عصبانی است و به دیگران هم که آن آقا را می شناسند می گوید که همسایه آنها عجب آدمی است. یک بار نیز اتومبیلی را دیدم که با رنگ عباراتی مختوم به کش خطاب به آدم ناموس دزدی که لابد مالک خودرو بود بر آن نوشته بودند. طفلک رسواییش را دست کم تا صافکاری در شهر جار زد.

اینها نمونه هایی اند از پیامهای افراد به افراد. اما نویسندگان و مخاطبان همیشه افراد معمولی نیستند. زیر پل میرداماد تا چندی پیش تهدیداتی خطاب به بدحجابان به چشم می خورد. شیرین عبادی چندی پیش خاطره ای تعریف کرد. گفت که بر دیوار خانه و دفترش که یک جا هستند کلمات اجوزه امریکایی دیده می شده است. آگاهیهای ضمنی که از املای این عبارت به دست می آید هم فرح افزاست هم هراس انگیز. چند بار از برنده جایزه صلح نوبل خواستند دیوار خانه اش را که معمولا» پذیرای خبرنگاران خارجی است پاک کند. آه آبرو آبرو. عبادی می گوید هرکس که دیوار را  آلوده است خودش بپالاید. دمدمه های نوروز شهرداری دیوار را می شورد. نویسندگان این تهدیدات، همه جا حاضران غایب از نظری اند که دیوار را جای مناسبی یافته اند. هر چند تفکراتشان چندان با نیاکان نئاندرتالشان تفاوتی ندارد اما بر خلاف دیوار نویسی نئاندرتالی، نه مخاطبان که نویسندگان گویا از عالم غیب اند.  ظاهرا» هرچه که هر که بر دیوار می نویسد خود به خود اثبات شده است چون بر دیوار نوشته شده است.

اما هر رفتی یک آمدی دارد. دیوار نویسی با آن الف مثل دم میم  آویزان شاه مهمترین تصویر زیبایی شناختی از انقلاب اسلامی است. دیوارهای سفید شده شهر، این روزها نیز همان حرفها را تکرار می کنند. نویسندگان گمنام این نوشته ها معمولا» چند مخاطب دارند. اونا، مردم و دوستان. گذرندگان با دیدن این نوشته ها پیش خود فکر خواهند کرد آها پس که اینطور.  نویسندگان ضمنا» می خواهند بگویند از داغ و درفش نمی ترسند یا فکر می کنند که نمی ترسند و می خواهند این شجاعت را به دیگران تسری بدهند در همان حال که به اونا بگویند که مردمان دیگری نیز هستند در این خاک. سفیدکنندگان دیوار نیز می گویند: خیر، نیستید. این دیوارنویسی و دوغاب مالی جلوه دیگری است از کارزار خرده فرهنگها در ایران. یک طرف می گوید مرا ببین و طرف دیگر می گوید نمی بینم تا مثل من نشوی. این هم نوعی است از مکالمه خرده فرهنکها. 

 از جمله کارکردهای دیوار تقسیم یک فضا به دو فضا است. اندرونی و بیرونی. این اتاق و آن اتاق. اینگونه دیوار نویسیها جامعه را  تقسیم می کند در همان حالی که نشت اندرونی است به بیرونی. حرفهایی که پیش از این در آن سوی دیوار، در اندرون گفته می شد حالیا بر دیوار، در کوچه در معرض دید همه اند. 

هرچند امکانات ارتباطی افسار گسیخته گسترده شده است اما در فضای مجازی تتمه دیوار نویسی را می توان دید. فضای اصلی در چهره نامه (فیس بوک) wall نامیده می شود.

ناپلئون کبیر تازه از قیلوله برخاسته، ملبس به پیژاما و عبای شتری به ایوان می آید. مارش نظامی پخش می شود. از پله ها پایین می آید و از جلوی صف مظنونان می گذرد. رعب در دل گناهکار و بی گناه می افکند.  به دیوار روبه رو اشاره میکند: «کی این دیوارو کثیف کرده؟ » ناپلئون به محتوای کثافتکاری اشاره نمی کند. روی دیوار نوشته اند که ناپلئون خر است.

 داستان «پیر منار مولف دن کیشوت» خورخه لوئیس بورخس شرح مساعی نویسنده ای است خیالی که می خواهد یک بار دیگر دن کیشوت سروانتس را عینا» بنویسد. بورخس مطابق معمول سر به سر خواننده می گذارد : «مقایسه دن کیشوت منار با اثر سروانتس نوعی کشف و شهود است. مثلا» سروانتس می نویسد (دن کیشوت٬ بخش اول٬ فصل نهم) : …حقیقت٬ که مادر او تاریخ است٬ رقیب زمان٬ امانت دار اعمال٬ گواه گذشته٬ سرمشق و شناخت حال و هشدار آینده. این برشماری که در قرن هفدهم به دست سروانتس ((نابغه عامی)) نگاشته شده است٬ مدح بلاغی ناب تاریخ است. در عوض منار می نویسد: …حقیقت٬ که مادراو تاریخ است٬ رقیب زمان٬ امانت دار اعمال٬ گواه گذشته٬ سرمشق و شناخت حال و هشدار آینده. تاریخ مادر حقیقت؛ این عقیده حیرت آور است. منار٬ که هم عصر ویلیام جیمز است تاریخ را نه به عنوان جستجوی واقعیت  که به عنوان منشا آن تعریف می کند. حقیقت تاریخی برای او چیزی نیست که اتفاق افتاده است؛ چیزی است که ما فکر می کنیم اتفاق افتاده است.»کتابخانه بابل٬ کاوه سیدحسینی٬ نشر نیلوفر٬ چ 3 پاییز 1381 ٬ تهران.ص 148

بورخس می گوید بین  زمانه سالهای 1602 و 1918 تفاوت است و یک جمله بسته به این که در چه زمانه و با چه زمینه ای نوشته شود معانی گوناگونی خواهد داشت. پیر منار می کوشد آگاهانهفاصله 1602 تا 1918 را از ذهنش بزداید.

   چندی پیش موضوع برنامه نوبت شمای تلویزیون فارسی الگوی شما در زندگی کیست؟  بود. در پاسخها چند نکته مثبت به چشم می آمد از جمله اینکه کم نبودند کسانی که اعتقادی به الگویی نداشتند که تبعا» نشاندهنده درجه قابل قبولی از بلوغ٬ رشد٬ کمال و خردمندی تعدادی از ما ایرانیان است. اما البته بودند کسانی هم که نه به علل بالا الگویی نداشتند بلکه شخصا» احساس تکلیف کرده بودند که خود الگوی دیگران باشند که نشانه ای آشکار و انکارناپذیر است از خردسالی٬ صغر٬ کمال طلبی کاذب وبی خردی جمعی دیگر از ما که هنوز در گذشته های خیالی قصه های شهسواری سیر می کنیم

کسانی نیز بودند که به سوال برنامه چونان موضوعی برای اندیشیدن نگاه کردند. نکته دیگر این بود که بیننده ای به دیگران تذکر داد که مقداری بین الگو و شخصیت محبوب اختلاف است. حرف حسابی بود که البته به گوش خیلی ها نرفت چرا که لابد نوبت٬ نوبت ایشان بود و نیازی نمی دیدند در این فرصت محدود کسی تعیین تکلیف کند برایشان.

جدا از دو دسته مستقلها و متفکرها در  پاسخهای کسانی که الگوی مشخصی را نام بردند نکاتی برای اندیشه ورزی به چشم می آمد. در مجموع پاسخهای مطروح در تماسهای زنده با برنامه، ای میلهای خوانده شده و نظرات مکتوب در وب سایت، پیامبر اسلام و اهل بیت الگوی شمار بیشتری بودند. مسئله: چگونه معصوم می تواند الگوی کسی باشد که معصوم نیست؟

رتبه دوم از آن دکتر مصدق و کسان دیگری شد از پیروانش. سه تفنگدار اصلاح طلب هم الگوی کسانی اعلام شدند. شخصیتهای ملی قدیمیتر از مصدق هم رول مادل شماری بودند. کلا» امورات ما ایرانیان بی ذکر نام شاهنشاهان هخامنشی و محمد تقی خان امیرکبیر که محال است پیش برود. روزنامه نگاران و روشنفکران و فعالان سیاسی-اجتماعی چون سروش و شادی صدر و شریعتی و دیگران تک و توک هواداری داشتند.

موجودات شگفت انگیزی هم بودند که موجودات شگفت انگیزتری را الگوی خویش خواندند مثل علی دایی٬ الویس٬ آب٬ عیسی٬ پروفسور مورد بحث (دکترمحمود حسابی)٬ ادیسون٬ هری پاتر، بتهون و رقاص مرحوم مایکل جکسون وanishtan .

جدا از معصومیت٬ این دسته از هموطنان گویی در هوای بی زمان نفس می کشند و جدا» بین شخص محبوب و الگو تمایزی قائل نیستند. ما فرزندان زمانه خویشیم و در سرزمینی خاص و در فرهنگی مشخص بار آمده ایم. معقول آن است که اگر هم قرار بر تقلب است از روی دست کسی نگاه کنیم که همان امتحان ما را می گذراند. نیاکان هخامنشی ما و رقاص مرحوم همدرس ما نیستند. آن شادروان شیرین حرکات البته می تواند الگوی کسی چون خردادیان باشد. نگارنده در عالم خیال ممیزی مالیاتی را در یکی از گروههای مالیاتی اداره مالیات تهران تصور می کند که یگانه دوران٬ صاحب دو ریاست ظاهری و باطنی٬ کورش پارسی را الگوی خود می داند. ممیز  مذکور در نخستین گام٬ برتری خویش را به دیگر ممیزان گروهش ثابت می کند و ایشان را تحت فرمان در می آورد و به فتح دیگر گروههای مالیاتی مشغول می شود. اما بر خلاف دیگر پیشینانش که آشوربانی پال٬ بخت النصر٬ سارگن و سناخریب را الگو کرده بودند به مهربانی و مردمی با گروههای مالیاتی رفتار می کند. گروههای دیگر داوطلبانه با او بیعت می کنند تا آنکه کمابیش تمام اداره را مسخر می سازد. در نهایت در نبردی به قصد سرکوب واحد ترابری که چون ماساژتها قومی بیابانگرد اند و دست تعدی به اموال ساکنان یکجانشین اداره دراز کرده اند به زخم قفل فرمانی٬ ناجوانمردانه از پای در می آید. شکی نیست کورش در زمان خود شاهی مدبر٬ خردمند و بزرگوار بود اما الگو دست کم باید با زمانه و شرایط زندگی مقلد مطابقت داشته باشد.    سخت کوشی و پشتکار درسهایی اند که همه فوت آبیم لازم نیست مزاحم اوقات فراغت  ادیسون و اینشتین و علی دایی درباقی آباد و فانی آباد بشویم. انتخاب چنین آدمهایی تکرار کار پیر منار است منتها ناآگاهانه. یعنی بکوشیم چیزی را که می دانیم دیگر ندانیم. گرفتاری دایی جان ناپلئون دقیقا» چنین چیزی بود که در عالم داستان اسباب تفریح است و در عالم واقع سبب می شود که کودکان کوچه که دیوانه مان می پندارند سنگپرانان در پی مان افتند و لابد عاقلان نیشخندمان کنند پوشیده.

الگو قرار است که مدل رفتار باشد برای دراز مدت. طبعا» انتخابش نیز نباید عجولانه باشد چرا که یک لحظه غفلت ٬ یک عمر پشیمانی. حضور سه تفنگدار اصلاحات در این سیاهه نشاندهنده انتخابی احساسی و یکباره است. این پرسش پیش از انتخابات احتمالا» چنین پاسخی نداشت.

اما فاجعه: کسانی٬ نظامیانی را الگوی خود نامیدند. یکی از این نظامیان٬ هیتلر بود. ظاهرا» باقی آباد و فانی آباد تکافوی خیل مشاتاقان را نمی کرده است، ملت دست به دامن نازی آباد شده اند. کسی حتا او را روشنفکری واقعی خواند. رضاخان میرپنج هم که شیخ خزعل را به درک واصل کرد (تعبیر یکی از بینندگان) از محبوبان بود.

هنوز از میانه های دهه شصت٬ واکنش امام راحل به پاسخ خانمی به پرسش مشابه از یادها نرفته است.

زوجهایی که اسم دخترکشان را نازی گذاشتند و سپس طفلک معصوم را به فرنگ فرستانند٬ بعدها تصمیم گرفتند دیگر اسم بچه ها را نازی نگذارند. پاسخی مشابه آنچه مردمانی از سرزمینمان به پرسش برنامه دادند در خارجه ممکن است به طرد فرد از کل جامعه بیانجامد. احتمالا» وساطت بقال و دباغ هم مشکل گشا نخواهد بود. البته یک اختلاف این است که آنجاها مردم نمی خواهند چند نفری الگوی کسی باشند اما اینجاها کسانی می خواهند که فقط چند نفری الگوی مردم باشند.

حتا اگر یک نفر در آستانه این دگرگونی های اجتماع و هویت ایرانی هیتلر را الگوی خود می خواند٬ نماز خوف لازم بود.